کد مطلب:149350 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:127

رنگ خون، ثابت ترین رنگها در تاریخ
خدا رحمت كند مرحوم آیتی، دوست عزیزمان را، در كتاب بررسی تاریخ عاشورا روی نكته ای خیلی تكیه كرده است. تعبیر ایشان این است، می گوید: رنگ خون از نظر


تاریخی ثابت ترین رنگهاست. در تاریخ و در مسائل تاریخی آن رنگی كه هرگز محو نمی شود رنگ قرمز است. رنگ خون است و حسین بن علی علیه السلام تعمدی داشت كه تاریخ خودش را با این رنگ ثابت و زایل نشدنی بنویسد، پیام خود را با خون خویش نوشت.

شنیده شده كه افرادی در حال از بین رفتن، با خون خودشان مطلبی نوشته اند و پیام داده اند. معلوم است كه این خودش اثر دیگری دارد كه كسی با خون خود پیام و حرف خویش را بنویسد. در عرب جاهلیت رسم بود و گاهی اتفاق می افتاد كه قبایلی كه می خواستند با یكدیگر پیمان ناگسستنی ببندند، یك ظرف خون می آوردند (البته نه خون خودشان) و دستشان را در آن می كردند، می گفتند: این پیمان دیگر هرگز شكستنی نیست، پیمان خون است و پیمان خون شكستنی نیست. حسین بن علی علیه السلام در روز عاشورا گویی رنگ آمیزی می كند اما رنگ آمیزی با خون، برای اینكه رنگی كه از هر رنگ دیگر در تاریخ ثابت تر است همین رنگ است. تاریخ خودش را با خون می نویسد.

گاهی می شنویم یا در كتابهای تاریخی می خوانیم كه بسیاری از سلاطین و پادشاهان، افرادی كه این اشتها را داشته اند كه نامشان در تاریخ ثبت شود، در صدها سال پیش روی یك لوحه ی فلزی یا سنگی حك كرده اند كه منم فلانی، پسر فلان كس، از نژاد خدایان، منم كسی كه فلان شخص آمد پیش من زانو زد و... حالا چرا پیام خودش را روی سنگ یا فلز ثبت می كند؟ برای اینكه از بین نرود، باقی بماند. به همان نشانی كه ما می بینیم،تاریخ، آنها را زیر خروارها خاك مدفون كرد و احدی از آنها اطلاع پیدا نكرد تا بعد از هزاران سال حفاران اروپایی آمدند و آنها را از زیر خاك بیرون آوردند. حالا كه از زیر خاك بیرون آورده اند، كسی برایش اهمیتی قائل نمی شود، سخنانی است كه روی سنگ نوشته شده ولی روی دلها نوشته نشده است.

امام حسین علیه السلام پیام خود را نه روی سنگی نوشت ونه حجاری كرد. آنچه او گفت، در هوای لرزان و در گوش افراد طنین انداخت اما در دلها ثبت شد به طوری كه از دلها گرفتنی نیست. و خودش كاملا به این حقیقت آگاه بود؛ آینده را درست می دید كه بعد از این، حسین كشته شدنی نیست و هرگز كشته نخواهد شد. شما ببینید آیا اینها می تواند تصادف باشد؟ ابا عبدالله در روز عاشورا در آن ساعات و لحظات آخر استنصار می كرد، باز هم یاور می خواست، یاورهایی كه بیایند كشته بشوند نه


یاورهایی كه بیایند نجاتش بدهند. امام حسین، دیگر بعد از كشته شدن اصحاب و برادران و فرزندانش بدون شك نمی خواهد زنده بماند ولی یاور می خواست كه باز هم بیاید كشته بشود. این است كه حضرت «هل من ناصر ینصرنی» می فرمود: صدایشان به خیمه ها رسید. زنها گریستند، فریاد گریه شان بلند شد. امام حسین علیه السلام برادرشان حضرت ابوالفضل و یك نفر دیگر از اهل بیت را فرستادند، فرمودند:بروید زنها را ساكت كنید. آنها آمدند و ساكت كردند. بعد خودشان برگشتند به خیام حرم. اینجاست كه طفل شیرخوارشان را به دست ایشان می دهند. این طفل در بغل عمه اش زینب، خواهر مقدس ابا عبدالله است. حضرت این طفل را در بغل می گیرد. ابا عبدالله نفرمود خواهر جان! چرا در میان این بلوا، در فضایی كه هیچ امنیتی ندارد و از آن طرف تیر پرتاب می شود و دشمن كمین كرده، این طفل را آوردی، بلكه او را در بغل گرفت و در همین حال تیری از سوی دشمن می آید و به گلوی طفل مقدس اصابت می كند. ابا عبدالله چه می كند؟ ببینید رنگ آمیزی چگونه است؟ تا این طفل اینچنین شهید می شود، دست می برد و یك مشت خون پر می كند و به طرف آسمان می پاشد كه ای آسمان، ببین و شاهد باش!

در آن لحظات آخر كه ضربات زیادی بر بدن مقدس ابا عبدالله وارد شده بود. كه دیگر روی زمین افتاده بود و بر روی زانوهایش حركت می كرد و بعد از مقداری حركت می افتاد و دوباره برمی خاست، ضربتی به گلوی ایشان اصابت می كند. نوشته اند باز دست مباركش را پر از خون كرد و به سر و صورتش مالید و گفت: من می خواهم به ملاقات پروردگار خود بروم. اینها صحنه های تكان دهنده ی صحرای كربلاست، قضایایی است كه پیام امام حسین را برای همیشه در دنیا جاوید و ثابت و باقی ماندنی می كند.

در عصر تاسوعا دشمن حمله می كند. حضرت برادرشان ابوالفضل را می فرستند و به او می فرمایند: من می خواهم امشب را با خدای خودم راز و نیاز كنم و نماز بخوانم، دعا و استغفار كنم. تو به هر زبانی كه می خواهی، امشب اینها را منصرف كن تا فردا. البته با آنها خواهیم جنگید. آنها بالاخره منصرف می شوند. ابا عبدالله علیه السلام در شب عاشورا چندین كار انجام داد كه تاریخ نوشته است. یكی از كارها این بود كه به اصحاب (مخصوصا افرادی كه اهل این فن بودند) دستور داد كه همین امشب شمشیرها و نیزه هایتان را آماده كنید، و خودشان هم سركشی می كردند. مردی بود به


نام «جون» كه اهل این كار یعنی اصلاح اسلحه بود. حضرت می رفتند و به كار او سركشی می كردند. كار دیگری كه ابا عبدالله در آن شب كردند این بود كه دستور دادند همان شبانه خیمه ها را كه از هم دور بودند نزدیك یكدیگر قرار دهند، و آنچنان نزدیك آوردند كه طنابهای خیمه ها در داخل یكدیگر فرو رفت به گونه ای كه عبور یك نفر از بین دو خیمه ممكن نبود. دستور دادند خیمه ها را به شكل هلال نصب كنند و همان شبانه در پشت خیمه ها گودالی حفر كنند به طوری كه اسبها نتوانند از روی آن بپرند و دشمن از پشت حمله نكند، همچنین دستور دادند مقداری از خار و خاشاك هایی را كه در آنجا زیاد بود انباشته كنند تا صبح عاشورا آنها را آتش بزنند كه تا اینها زنده هستند دشمن نتواند از پشت خیمه ها بیاید، یعنی فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سرشان اطمینان داشته باشند.

كار دیگر حضرت این بود كه همه ی اصحاب را در یك خیمه جمع كرد و برای آخرین بار اتمام حجت نمود. اول تشكر كرد، تشكر بسیار بلیغ و عمیق، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش. فرمود: من اهل بیتی بهتر از اهل بیت خودم و اصحابی باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم. در عین حال فرمود: همه ی شما می دانید كه اینها جز شخص من به كسی دیگری كاری ندارند، هدف اینها فقط من هستم. اینها اگر به من دست بیابند به هیچیك از شما كاری ندارند. شما می توانید از تاریكی شب استفاده كنید و همه تان بروید. بعد هم فرمود: هر كدام می توانید دست یكی از این بچه ها و خاندان مرا بگیرید و ببرید. تا این جمله را فرمود، از اطراف شروع كردند به گفتن اینكه: یا ابا عبدالله ما چنین كاری بكنیم؟! «بدأهم بهذا القول العباس بن علی علیه السلام» اول كسی كه به سخن در آمد برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس بود. اینجاست كه باز سخنانی واقعا تاریخی و نمایشنامه ای می شنویم. هر كدام به تعبیری حرفی می زنند. یكی می گوید: آقا! اگر مرا بكشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد بدهند و دو مرتبه زنده كنند و هفتاد بار چنین كاری را تكرار كنند، دست از تو برنمی دارم؛ این جان ناقابل ما قابل قربان تو نیست. آن یكی می گوید: اگر مرا هزار بار بكشند و زنده كنند، دست از دامن تو برنمی دارم. حضرت هر كاری كه لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آنجا بمانند، انجام داد.

مردی بود كه اتفاقا در همان ایام محرم به او خبر رسید كه پسرت در فلان جنگ به دست كفار اسیر شده است. جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش می آید. گفت: من


دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتی پیدا كند. خبر رسید به ابا عبدالله كه برای فلان صحابی شما چنین جریانی رخ داده است. حضرت او را طلب كردند. از او تشكر نمودند كه تو مرد چنین و چنانی هست، پسرت گرفتار است، یك نفر لازم است برود آنجا پولی، هدیه ای ببرد و به آنها بدهد تا اسیر را آزاد كنند. كالاهایی، لباسهایی در آنجا بود كه می شد آنها را تبدیل به پول كرد. فرمود: اینها را می گیری و می روی در آنجا تبدیل به پول می كنی و بچه ات را آزاد می كنی. تا حضرت این جمله را فرمود، او عرض كرد: «اكلتنی السباع حیا ان فارقتك» [1] درنده های بیابان زنده زنده مرا بخورند اگر من چنین كاری بكنم. پسرم گرفتار است، باشد. مگر پسر من از شما عزیزتر است؟!


[1] بحارالانوار، ج 44 / ص 394.